همیشه آنگونه که فکرمی کنی اتفاق نمی افتد.
خواستنی های تو خواست همه نیست،
دردهای تو غم همه نیست،
حرف های تو حرف دل همه نیست.
توهمانی هستی که باید باشی،نفس بکشی،زندگی کنی وبه کسی که بودنت اصلا برایش مهم نیست عشق بورزی.
دلم می خواست کم نورترین ستاره در کهکشان دلت بودم،امانبودم.
دلم میخواست واژه ای فراموش شده در قاموس دلت بودم،امانبودم.
دلم می خواست متروک ترین ودورافتاده ترین جزیره در اقیانوس بی کران دلت بودم ،اما نبودم.
دلم می خواست مثل افتادن دکمه پیراهنت یا بازماندن بند کفشت برایت مهم بودم.
کمی مهم بودم!
اما نبودم...هیچ نبودم...!
کسی آرزوها،خواسته ها و حرفاهای مرا نه دید و نفهمید.
خدا دید و فهمید اما مثل اینکه او هم نمیخواست جزءخواسته های تو باشم.
میدانم محال است آن اتفاقی را که میخواستم بیفتد رخ بدهد.
دیگرخیلی دیر است.
دیگر نباید به انتظار معجزه ی احتمالی بنشینم.
بایدبلند شوم وغبار انتظار را از سر و رویم بتکانم و راهی مقصدی شوم که یک روز هرگز دلم نمیخواست رهسپارش شوم.
تمامی وجودم گر میگیرد،
نفسم بند می آید،
اشک هایم سرازیر میشوند.
میدانم بی فایده است
راهه من راهی است که تو هیچگاه ازآن عبورنخواهی کرد...
هنوزهم اثری از تو نیست.
گریه ام میگیرد.پس تو هم رفیق راه زندگی من نبودی.
چه کسی فهمید این همه درد را؟
این همه عذاب را؟
این همه شکستن را؟
کاش بمیرم یا لااقل کور شوم تا چشمان حسرت بارم هرگز تو را با کس دیگری نبیند.